یادداشت های یک روان پریش......
یک جای این "بودن"
می لنگد!
یک جای این "بودن"
می لنگد!
رنج ها را نباید تنها کشید،
سنگین اند.
این خاکها با تلنگر تکانده نمیشود ، طوفان میبایدش !
اگر فراموش کردن -دردها به سادگی-به یادآوردنشان بود،زندگی هیچ وقت به ما بدهکار نمیشد.
حرف می زند ...
با در
با دیوار
با همه ی حوالی ی دردناک اَش
بعد به گمان َ اش
راه اَش را می گیرد و می رود ... و می رود
حوالی دردناکِ اندام اَش
در حوالی ِ دردناک دیوار
سکوت ..
یه مدتی که می گذرد و آدم زندگی خودش ته می کشد فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می کند .
خاطرات چه تلخ وچه شیرین همیشه منبع عذاب هستند..............
باران چیزغم انگیزی نیست
اما سقف خانه همیشه آوازهای غمگینش را
وقتی می خواند که باران می بارد
روزی که باصدای ساعت دیجیتال کنار تختت بیدار می شوی...
کورمال کورمال راهی میابی...وضوئی می سازی...صدای اذان را می شنوی...
کمی تعجب!!!!!!!!!!!!!
با خودت می گویی:دیروز که این موقع بیدار شدم هوا گرگ و میش بود و اذان صبح را خیلی وقت پیش گفته بودند...
بعد از نماز نگاهی به ساعت می اندازی...
و بعد متوجه می شوی ساعتت 1 ساعت جلوست...
و بعد به شیطنت روزهای کودکی خودت می خندی،وقتی ساعت پدربزرگ را دستکاری کردی!
و بعد هیچ چیز نمی گویی،می گذاری شیطنتش را بکند...
اما یک ساعت زودتر بیدار شدن مساوی می شود با خواب آلودگی و کسالت آن روزت!!!
خواب آلودگی هایم در یک روز پرکار،ثبت.
روزی که نمیدانم چه روزی بود "باد" از سمتی که نمیدانم چه سمتی بود آمـد و نامم را که نمیدانم چه بود، و سنم که نمیدانم چه قدر بود، و زبانم که نمیدانم اهل ِ کجا بود، را با خودش برد ، و من با لباسی قرمـز که از دست بـاد ربوده بودم خودم را پوشاندم و غبـار چشم هایم را پـاک کردم. روی تکه سنگی، بر زمینی که نمیدانم پاهایم تا آن زمان خاکش را لمس کرده بود یا نه، روبروی دنیایی که حتـم داشتم آبی است چشم هایم را بـاز کردم. ابرها بر فراز کوه هایی که نمیدانم چه کوهی بود، با حسی که نمیدانم چه حسی بود دورتادورم را پوشاندند...صدایی که نمیدانم که بود از دور ، میانِ کوه ها مرا خواند، مرا به رنگ چشم هایم خواند...صدایی که نمیدانم که بود مرا خوب میشناخت برایم از رنگ چشم هایم میگفت، برایم از نام ِ قدیم، سن ِ قدیم، زبان ِ قدیم میگفت، صدایی که نمیدانم که بود نزدیک و نزدیک تر میشد، نزدیکی دستانم، چشم هایم، پوست ِ تن ام، صدایی که نمیدانم که بود آمد و دامن قرمز ام شد، موهای مشکی ام شد، چشم های آبی ام شد صدایی که نمیدانم که بود "مـن" شد ، من در میان ابر و دریا و کوه زاده شدم ..
پ ن: متانت محبی