یادداشت های یک متفکر(دلتنگی امشب)40
هیچ اتفاقی نمی افتد
فقط من ماندم و میله های پنجره ای که گفته بودم: «بازش نکن...»
هیچ اتفاقی نمی افتد
فقط من ماندم و میله های پنجره ای که گفته بودم: «بازش نکن...»
شیرجههای نرفته گآهی کوفتگیهای عجیبی ب جآ میگذارد ..
هیچ اتفاقی نمی افتد...
فقط؛قسمت مریم بود که تنها ترش کنی............
پُر از افسردگی ام ...
مجبور نیستی به نوشته هایم فکر کنی ...
مجبور نیستی بخوانی ام ...
دنیای ِ من و تو یکسان نیست ...
پس ساکت باش !
در یک چهارراه ، که آدرسش اهمیتی ندارد
یک دختر ، که اسمش را کاری نداریم
به چراغ قرمز عابر پیاده رسید
و ایستاد
و منتظر ماند
و نرفت
مردانی ، که به سطح فرهنگشان کاری نداریم
از کنار دختر ، که لباسش در قصه ما نقشی ندارد
به خیابانی ، که تعداد ماشین هایش را بیخیال می شویم
وارد می شدند
چراغ قرمز و ترافیک بود
و کسی نمی ایستاد
یک انگشت توهین آمیز
چند آرنج خشن
چند صد کلمهی تحقیر کننده
با پیکر دختر برخورد کرد
از کشوری که اسمش را نمی بریم
از مردمی ، که نامهایشان را فراموش می کنیم
از آیینی که نقشش را در این حادثه انکار می کنیم
دخترک بیزار بود ...
انسانها به نسبت ظرفیتی که برای کسب تجربه دارند
عاقل به شمار می روند.
کسانی خوشبخت هستند که از تجربه ی دیگران استفاده می کنند
و تجربه ی دیگران را دوباره تجربه نمی کنند.
لئوناردو داوینچی
رخوت خیس این خیابان جان میدهد
برای پرسه
دیرآمدی
پرسه هم پرید...
رخوت خیس آن خیابان جان داد!!!
چهار شانه ،
آرام ،
صبور ،
نرم خو ،
تکیه گاه
و ... شاید به همین دلایل ،
خیلی از آدمها در مواقعی ، به چشم معشوقه ی خود میبینند بالش ها را !!!
به انتظار مرگ نشسته ام
این موجود ِ زیبای بدقول ..!