حرفی برای نوشتن نیست...............
من زبان برگ ها را می دانم !!
مثلا خش خش یعنی امان از جدایی ،
پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند!!!
من زبان برگ ها را می دانم !!
مثلا خش خش یعنی امان از جدایی ،
پیش از جدایی از درخت هیچ برگی خش خش نمی کند!!!
تابستان هایی پر از برف
بیابان هایی پر از باران
و تنهایی هایی پر از او
...
شاعری غمگین نشسته بود پشت پنجره
و شعر میگفت ..
آدم غمگینی نیستم
اما لبخند زورکی هم نمی زنم
زندگی را دوست دارم
از مرگ هم وحشتی ندارم
فقط ،
فقط کمی خسته ام
همین!
از دست این مردم
بدنم روز به روز کبودتر میشود!
از بس
خودم رامیزنم
به نفهمی.......................!!!
مجنون بی لیلی........
(دل مرحومم منتظر فاتحه ای است از دل پاکتان،دعا کنید روان شاد شود دلم)
رفته از شهر شما آنکه مرا می فهمید
مریم هر چه باشد فراموشکار نیست!
لزومی به یادآوری دامنش نبود...
گاهی وقتها ؛
دلت میخواهد با یکی ،
جور ِ دیگری مهربان باشی ...
دوستش بداری ،
برایش چای بریزی ،
یکی را صدا کنی ،
بگویی : سلام !
میایی قدم بزنیم ؟!
گاهی وقتها ؛
آدمها چه چیزهای سادهای را ندارند ... !
در زندگی زخمهایی هست که نمیبندند، بلکه باز میگذارند تا خودش خشک شده و بیافتد!
هرگاه کسی برای دفاع از حقش برخاست ،
تو هم با او برخیز .
اگر بنشینی
"حق"
را تنها رها کرده ای نه برپاخاسته را ...