یادداشت های یک روان پریش
جنگل هم بود تمام میشد !!! دلم اما… میسوزد و میسوزد و میسوزد…
جنگل هم بود تمام میشد !!! دلم اما… میسوزد و میسوزد و میسوزد…
گاهی هم مثل ِ امشب ... خواب با چشم هام قهر می کند ...
چند شب است خواب می بینم آدم ها من را به جا نمی آورند،
آدم هایی که همگی روزی در زندگیم بوده اند .........................
درخت
هنگام سوختن آواز می خواند
پرنده ی کوچکی
در قلبش جا مانده بود
مارها قورباغه ها را می خوردند .. و قورباغه ها غمگین بودند ..
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ..
لک لک ها مارها را خوردند .. و قورباغه ها شادمان شدند ..
لک لک ها گرسنه ماندند .. و شروع کردند به خوردن قورباغه ها ..
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ..
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند ..
و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند ..
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند ..
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که ..
برای خورده شدن به دنیا می آیند ..
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ..
اینکه نمی دانند ..
توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان … !
قورباغه ها .
شب بیداری هایم را نکوهش نکنید
در خیال رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است ...
شب بیداری هایم را نکوهش نکنید
در خیال رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است ...
کاش جای ابرو کمی دستهایمان در هم بود ...
- کجایی ؟!
- در هاله ای از ابهام ...