سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یک متفکر

یادداشت های یک متفکر 20

 

 

روی بـــالــشـــــی کــــه از " مــــــــــــــــــــــــرگ " پــــرنـــــد هـــا پــــر اســت

            نمــــــــــی تـــــــــــوان خـــــواب " پـــــــــــــــــــــرواز " دید ...


یادداشت های یک متفکر19

 

ترسم از این روزهای تنهائی نیست ... حواسم جمع است ...

 

ترس من از روزیست که از زور آلزایمر  فقط این روزها را بخاطر بیاورم ... به همراه یک اسم ...

هذیانی که واقعیت محض مغز من است و دیگران هاج و واج و سردرگم از حرفهایم ...

درد دارد ...


یادداشتهای یک متفکر18

بعضی وقتها هست که احساس میکنی  تنهائی ...

ولی یه وقتایی هست که خییییییییلی تنهائی ...

درست مثل اون شبی که دکتر به مریض دم مرگش میگه تا صبح طاقت بیار ... همون شبهائی که یه عمر صبح شدنشون طول میکشه ...

گاهی هم صبح نمیشن اصلا ...

 

 

 

 

امشب مرده ای بین زنده ها دیده شد ...

 

هشدار ... مراقب جلوی پایتان باشید ... تکه های دلش زیر دست و پا افتاده بود ...

 


یادداشت های یک متفکر 17

از آدمها بت نسازید...!!!

ایـــــن خیانت است...

هم به خـــــودتان ... هم به خودشــــــان ...!

خـــــدایی می شوند  که خــــــــــــــــــــــــــــــــدایی کردن نمی دانند...

و شمـــــــــا در آخر  می شــــــوید سرتاپا

کافر

کافرخـــــــدای خــــود ساخته.


یادداشت های یک متفکر 16

 

خیابان ها شلوغ .... افکار مشغول....

ناشناسی در میان همه ی این آشناها قدم میزند....

نگاه غریبی دارد ... انگار در میان مردم , ناشناسترین آنهاست....

او آشناترین ناآشنای دنیاست.....

مهدی چه غریبانه غریب است!

آقا!

به شما که میرسم ذهنم خالی است ...

قلم از قدم زدن روی کاغذ می هراسد آقا مگر تو که هستی؟

نمی دانم چه به خودم بگویم دربرابر تو سوت وکورم ....

آقا بیا و بهار واژه های من باش.... بهار من دل ما برایت تنگ است....

حتی عکسی از رخت ندارم که در میان سیل اشک ها به آغوشش کشم , پس چه کنم مولا؟

مولای من بیا... بیا...

خدای من تونیز دوستم بدار....


یادداشت های یک متفکر 12

دیگر برای همیشه تنها می مانم،

چه آشنایانی که نیامده ، رفتند ...

از چه بگویم که برایت تازگی داشته باشد،

از این بغض آخر هفته یا چشمهای منتظرم،

و یا شاید دستهای خالی ام که هرگز به دستان تو نرسیدند ...

می دانستم این روزگار به دلخوشی من ناخوش می شود،

که چشم دیدن ما را نداشت،

و زود،

تو را از من ربود ...

می خواهم این اشتیاق را پنهان کنم،

اما هرکس که به من میرسد از حال و هوای این روزهایم،

میدانند که دیگر نیستی،

ناگزیر حال تو را می پرسند ...

بر تیره بختی من باید گریست،

سالها خود گریسته ام،

امشب به مهمانی دل خسته ام بیا؛

اشکهایت را پنهان نکن،

بگذار ابر چشمهایت یکبار بر تنهایی من ببارد ...

غروب که میرسد،

اشکهایمان نیامده خشک می شود،

بغضی در گلویم جا خوش میکند،

میمرند دقایق،

و من به یاد دم رفتنت می افتم ...

من دیگر به این دقایقی که یکی یکی میمرند بدهکار نیستم،

من، اسیر نگاههای تو،

تو بی اعتنا به من...

دلم در این اتاق دارد میپوسد،

در این چهاردیواری سخت،

با رنگی یکنواخت...

چه قدر ناتوانم، در رسیدن به رویاها،

در فرار از کابوسها ...

می خواهم نبضم را با تیک تاک ساعت تنظیم کنم،

و چه خوش زمانی است وقتی ساعت برای همیشه خواب می ماند ..


گاه نوشته ای برای فردا.....

عصر جمعه که میشود دیگر خیال هم یاریم نمیدهد

تمام نوشته هایم می شوند کاغذ مچاله

همه را یکجا می سوزانم...

عصر جمعه که میشود، تنهاتر از همیشه

کتاب برمیدارم

دیگر حوصله کتاب را هم ندارم.

به ابرهای منتظر خیره می مانم

اما باران،

نمی آید، نمی آید...

باران که بیاید دلخوش می شوی که باران است

در خانه بمانی بهتر،

اما هوای آفتابی بدجوری دلم را هوایی خیابانها می کند،

اما چه سود ، که تنهایی خیابانها لطفی ندارند...

عصر جمعه که میشود تازه میفهمی عمرها چه زود زود

میمیرند،

پیرمرد همسایه، در روز جمعه ای مرد.

هفته به هفته جمعه ها تند تند میرسند،

من با تمام شکسته های خیالم،

تصویری میسازم،

در گوشه تصوراتم قاب می کنم،

می چسبانم روی دیوار تنهایی...

جمعه ها تا به شب برسد، جان من هم به سر میرسد.

جمعه ها تقاطع هفته ها هستند،

و به هفته ها متعلق نیستند،

شاید جمعه انتهای این هفته است شاید ابتدای هفته بعد!

جمعه ها معلقند!

جمعه ها نه کسی صبح، طلوع را میبیند

نه خیابانها به شلوغی آلوده اند،

همه جا گنگ است

همه خوابیده اند، و از بخت خویش بی خبرند...

جمعه ها زاده شده اند برای انتظار،

برای انتظاری بزرگ،

و برای انتظارهای کوچک ما...

امروز جمعه است،

منتظرم، بیا ...