گاه نوشته های یک متفکر
پشت این بغض.......
بیدی نشسته که........
گمان میکرد......
با این بادها..........
نمی لرزد.......
پشت این بغض.......
بیدی نشسته که........
گمان میکرد......
با این بادها..........
نمی لرزد.......
می گفت:
اعتکاف.......
قدم گاه امام زمان است.........
راست می گفت.........
او از آنجا عبور کرده بود..
سنگین شده ای با من
وزن شعرهایم بالا رفته اند...!
من...
قطره آب آخر لیوان
من...
تک گل تکیده ی این ایوان
اینروزها همه آدمها درد دارند؛ درد پول, درد عشق, درد تنهائی …
اینروزها چقدر یادمان می رود زندگی بکنیم
چه آتشی !
اگر آب اقیانوس های عالم را بر آن میریختند..
زبانه هایش آرام نمی گرفت.
خیلی پیش رفتم....
خیلی.....
مرگ و قدرت..
شانه به شانه ام می آمدند......
پ .ن :کویریات /دکتر شریعتی
خواب دیدم
زندگی با عصای مرگ قدم میزد
خواب دیدم
چارلی چاپلین میگریست ومیگفت:
سعی کردم بفهمند
اما خندیدند.
دیگران را برای گفتن اسرارشان تحت فشار نگذاریم.
شاید آن راز، زندگی ما را دگرگون کند.
دلم یک جای دنج میخواهد
گوشه ای از صحن آزادی را ..........
پریشانم و
نمی دانم
عاشقم که شاعرم
یا شاعرم که عاشقم
شعر در من زاده میشود
یا من در شعر
فکر میکنم
من شعر بی قافیه مادرم هستم
شعر بی وزن و شکسته پدرم
و این عشق مرا بی نظم تر کرده است...