سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یک متفکر

گاه نوشته های یک متفکر..................

 

 

 

روزی که نمیدانم چه روزی بود "باد" از سمتی که نمیدانم چه سمتی بود آمـد و نامم را که نمیدانم چه بود، و سنم که نمیدانم چه قدر بود، و زبانم که نمیدانم اهل ِ کجا بود، را با خودش برد ، و من با لباسی قرمـز که از دست بـاد ربوده بودم خودم را پوشاندم و غبـار چشم هایم را پـاک کردم. روی تکه سنگی، بر زمینی که نمیدانم پاهایم تا آن زمان خاکش را لمس کرده بود یا نه، روبروی دنیایی که حتـم داشتم آبی است چشم هایم را بـاز کردم. ابرها بر فراز کوه هایی که نمیدانم چه کوهی بود، با حسی که نمیدانم چه حسی بود دورتادورم را پوشاندند...صدایی که نمیدانم که بود از دور ، میانِ کوه ها مرا خواند، مرا به رنگ چشم هایم خواند...صدایی که نمیدانم که بود مرا خوب میشناخت برایم از رنگ چشم هایم میگفت، برایم از نام ِ قدیم، سن ِ قدیم، زبان ِ قدیم میگفت، صدایی که نمیدانم که بود نزدیک و نزدیک تر میشد، نزدیکی دستانم، چشم هایم، پوست ِ تن ام، صدایی که نمیدانم که بود آمد و دامن قرمز ام شد، موهای مشکی ام شد، چشم های آبی ام شد صدایی که نمیدانم که بود "مـن" شد ، من در میان ابر و دریا و کوه زاده شدم ..

 

 

پ ن: متانت محبی