یادداشت های یک متفکر 16
خیابان ها شلوغ .... افکار مشغول....
ناشناسی در میان همه ی این آشناها قدم میزند....
نگاه غریبی دارد ... انگار در میان مردم , ناشناسترین آنهاست....
او آشناترین ناآشنای دنیاست.....
مهدی چه غریبانه غریب است!
آقا!
به شما که میرسم ذهنم خالی است ...
قلم از قدم زدن روی کاغذ می هراسد آقا مگر تو که هستی؟
نمی دانم چه به خودم بگویم دربرابر تو سوت وکورم ....
آقا بیا و بهار واژه های من باش.... بهار من دل ما برایت تنگ است....
حتی عکسی از رخت ندارم که در میان سیل اشک ها به آغوشش کشم , پس چه کنم مولا؟
مولای من بیا... بیا...
خدای من تونیز دوستم بدار....