یادداشت های یک متفکر 15
از گوشه ی چشمانم باران می آید
فصل ها را گم کرده ام...
می گویند در بهار زندگیم!
ولی چرا پیکرم در فصل خزان است؟
قلبم از نامهربانی هاهم نشین زمستان
و
روحم
فکر میکنم هنوز از اهالیه تابستان است.
از گوشه ی چشمانم باران می آید
فصل ها را گم کرده ام...
می گویند در بهار زندگیم!
ولی چرا پیکرم در فصل خزان است؟
قلبم از نامهربانی هاهم نشین زمستان
و
روحم
فکر میکنم هنوز از اهالیه تابستان است.