یادداشت های یک متفکر 12
دیگر برای همیشه تنها می مانم،
چه آشنایانی که نیامده ، رفتند ...
از چه بگویم که برایت تازگی داشته باشد،
از این بغض آخر هفته یا چشمهای منتظرم،
و یا شاید دستهای خالی ام که هرگز به دستان تو نرسیدند ...
می دانستم این روزگار به دلخوشی من ناخوش می شود،
که چشم دیدن ما را نداشت،
و زود،
تو را از من ربود ...
می خواهم این اشتیاق را پنهان کنم،
اما هرکس که به من میرسد از حال و هوای این روزهایم،
میدانند که دیگر نیستی،
ناگزیر حال تو را می پرسند ...
بر تیره بختی من باید گریست،
سالها خود گریسته ام،
امشب به مهمانی دل خسته ام بیا؛
اشکهایت را پنهان نکن،
بگذار ابر چشمهایت یکبار بر تنهایی من ببارد ...
غروب که میرسد،
اشکهایمان نیامده خشک می شود،
بغضی در گلویم جا خوش میکند،
میمرند دقایق،
و من به یاد دم رفتنت می افتم ...
من دیگر به این دقایقی که یکی یکی میمرند بدهکار نیستم،
من، اسیر نگاههای تو،
تو بی اعتنا به من...
دلم در این اتاق دارد میپوسد،
در این چهاردیواری سخت،
با رنگی یکنواخت...
چه قدر ناتوانم، در رسیدن به رویاها،
در فرار از کابوسها ...
می خواهم نبضم را با تیک تاک ساعت تنظیم کنم،
و چه خوش زمانی است وقتی ساعت برای همیشه خواب می ماند ..