گاه نوشته ای برای فردا.....
عصر جمعه که میشود دیگر خیال هم یاریم نمیدهد
تمام نوشته هایم می شوند کاغذ مچاله
همه را یکجا می سوزانم...
عصر جمعه که میشود، تنهاتر از همیشه
کتاب برمیدارم
دیگر حوصله کتاب را هم ندارم.
به ابرهای منتظر خیره می مانم
اما باران،
نمی آید، نمی آید...
باران که بیاید دلخوش می شوی که باران است
در خانه بمانی بهتر،
اما هوای آفتابی بدجوری دلم را هوایی خیابانها می کند،
اما چه سود ، که تنهایی خیابانها لطفی ندارند...
عصر جمعه که میشود تازه میفهمی عمرها چه زود زود
میمیرند،
پیرمرد همسایه، در روز جمعه ای مرد.
هفته به هفته جمعه ها تند تند میرسند،
من با تمام شکسته های خیالم،
تصویری میسازم،
در گوشه تصوراتم قاب می کنم،
می چسبانم روی دیوار تنهایی...
جمعه ها تا به شب برسد، جان من هم به سر میرسد.
جمعه ها تقاطع هفته ها هستند،
و به هفته ها متعلق نیستند،
شاید جمعه انتهای این هفته است شاید ابتدای هفته بعد!
جمعه ها معلقند!
جمعه ها نه کسی صبح، طلوع را میبیند
نه خیابانها به شلوغی آلوده اند،
همه جا گنگ است
همه خوابیده اند، و از بخت خویش بی خبرند...
جمعه ها زاده شده اند برای انتظار،
برای انتظاری بزرگ،
و برای انتظارهای کوچک ما...
امروز جمعه است،
منتظرم، بیا ...