گاه نوشته های یک متفکر
به اندازه ی پیرترین درخت باغچه، از ایستادن خسته ام... بگو موریانه ها در راهند!
به اندازه ی پیرترین درخت باغچه، از ایستادن خسته ام... بگو موریانه ها در راهند!
کسی چه میداند ... که تنهای ام چقدر سنگین بود ..
. آنقدر که شانه های تو هم تاب آن همه را نیاورد...
و چقدر خسته ام از به دوش کشیدنش ... تنها امیدم میخ کردن خستگی ها به تیرک صلیب است .
تو نیستی
اینطرف پنجره
باران است
آنطرف
برف!
اگر زمین
گِرد نبود
به رفتن ادامه می دادم
همین روزها حرفهای نگفتنی خفه ام می کند،
حتی اگر تمامش را بدانی!
چه چیزهای کوچکی که دلت نمی خواهد مریم!
مگر قرار است خدا از مریم، ایوب بسازد... ؟!