یادداشتهای یک روان پریش
چه حکایتی ست،این که در تمام کوچه ها وخیابان های این شهر ،
توقف ممنوع است !
حرکت مدام خسته می کند مرا،گاهی باید ایستاد.................
چه حکایتی ست،این که در تمام کوچه ها وخیابان های این شهر ،
توقف ممنوع است !
حرکت مدام خسته می کند مرا،گاهی باید ایستاد.................
ما
خاطره ها را می سازیم ...
خاطره ها
ما را ویران می کنند ...
و هیچکس نفهمید که چه شدم
من نه ماه بودم نه خورشید
اما هیچ دلی سراغ مرا از آسمان تنهایی اش نگرفت !
گویی ابرها هیچ اند و فقط ابرند و باید ببارند …
و من تنها باریدم
جنگل هم بود تمام میشد !!! دلم اما… میسوزد و میسوزد و میسوزد…
گاهی هم مثل ِ امشب ... خواب با چشم هام قهر می کند ...
چند شب است خواب می بینم آدم ها من را به جا نمی آورند،
آدم هایی که همگی روزی در زندگیم بوده اند .........................
درخت
هنگام سوختن آواز می خواند
پرنده ی کوچکی
در قلبش جا مانده بود
مارها قورباغه ها را می خوردند .. و قورباغه ها غمگین بودند ..
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ..
لک لک ها مارها را خوردند .. و قورباغه ها شادمان شدند ..
لک لک ها گرسنه ماندند .. و شروع کردند به خوردن قورباغه ها ..
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ..
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند ..
و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند ..
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند ..
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که ..
برای خورده شدن به دنیا می آیند ..
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ..
اینکه نمی دانند ..
توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان … !
قورباغه ها .
شب بیداری هایم را نکوهش نکنید
در خیال رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است ...